
آنا کارنینا

گتسبی بزرگ
نام نمایش: مرد بالشی
نویسنده: مارتین مک دونا
کارگردان: محمد یعقوبی و آیدا کیخایی
بازیگران: پیام دهکردی, احمد مهران فر, علی سرابی, نوید محمدزاده
“یکی بود یکی نبود. یه مردی بود که حدود ۳۷۰ سانت قدش بود. اون مرد از بالشهای صورتی پفدار ساخته شده بود: بازوهاش بالشی بود, پاهاش بالشی بود, انگشتش بالشی بود. خلاصه همه چیش بالشی بود. حتا کلهش هم بالشی بود, یه بالش گرد بزرگ…. مرد بالشی مجبور بود به خاظر شغلش نرم و امن به نظر بیاد, چون شغلش خیلی ….”
مرد بالشی نمایش متفاوتی از سایر آثاری است که یعقوبی کارگردانی کرده است. به گفته کارگردان با توجه به شرایطی که برای اجرای نوشتههای خودش به وجود آمده او به سمت اجرای متنهای دیگر رفته و مرد بالشی به راستی متنی قوی و متفاوت دارد. یعقوبی برعکس برهان, این نمایش را ایرانیزه نکرده و فقط زمان آن را کوتاهتر کرده, نمایشی که متنش به زمان و مکان خاصی تعلق ندارد.
مرد بالشی, داستان نویسندهای به نام کاتوریان است که با برادر عقب مانده خود مایکل زندگی میکند و داستان کودک مینویسد, هرچند که شغلش سلاخی حیوانات است. در شهر سه قتل اتفاق افتاده و کاتوریان را به جرم نوشتن داستانهایی که مشوق قتل کودکان است دستگیر میکنند و بازجویی از او و شنیدن داستانهایش و به قول خودش پیچشهای داستانی, لایه لایه پرده از شخصیتهای داستان برمیدارد. روشنفکری که در جامعهای خشونت محور زندگی میکند, داستانهایش حجم سنگینی از خشونت را دارند و سرنوشت خود و برادرش هم در آخر به همین خشونت گره میخورد.
داستان مرد بالشی, تماشاگر را به فکر فرو میبرد که اگر قرار است هرچه بزرگتر شویم رنج بیشتری نصیبمان شود, خوب است که مرد بالشیای وجود داشته باشد که در کودکی آن چه را در آینده وحشتناک در انتظارمان است نشانمان دهد و ما را از ادامه زندگی منصرف نماید. مرد بالشی فقط برای این که خودکشی یک کودک بیش از حد غم انگیز است کمک میکند که کودکان در یک حادثه از دنیا بروند.
متن روانشناختی قوی نمایش بی تردید نقطه قوت نمایش بود. استفاده از ویدئو آرت و بازی پیام دهکردی و علی سرابی هم از نقاط خوب نمایش بود؛ هرچند بازی احمد مهرانفر و تپقهایش کمی اجرای نمایش را ضعیف کرده بود.
نام فیلم: بچههای سارایوو/ Djeca /2012
کارگردان: آیدا بگیچ
بازیگران: ماریا پیکیچ, ایسمیر گاگولا
آیدا بگیچ کارگردان بوسنیایی با فیلم بچههای سارایوو به زندگی مردم سارایووی پس از جنگ میپردازد.
“رحیما” و برادر کوچکترش “ندیم” در جنگ بوسنی یتیم شدهاند و حالا خواهر جوان سرپرست برادرش شده است. رحیما که تسکین و آرامش خود را در اسلام پیدا کرده, حجاب بر سر میکند در حالی که ندیم در راهی متفاوت قدم گذاشته است. رحیما در رستورانی به عنوان آشپز کار میکند و به دلیل انتخاب حجاب در خانه و محل کارش متفاوت به نظر میرسد و همین تفاوت باعث شده که قربانی تبعیض شود.
ندیم در مدرسه با پسر یکی از وزیران دعوا می کند و آیفون او را میشکند و این نقطه آغازی برای مشکلات جدید رحیما میشود و زندگی دوگانه برادرش برایش آشکار میشود. دوربین روی رحیما زوم است و برادرش بیشتر در پس زمینه است.
آیدا بگیچ زندگی این دو را که بدون پدر و مادر بزرگ شدهاند به نمایش میکشد؛ در کشوری با اختلاف طبقاتی آشکار که در فیلم از آپارتمان فقیرانه و اجارهای رحیما تا خانه اشرافی وزیر زندگی میبینیم.
ندیم از مدرسه غیبت میکند و خطر جنایتکار شدن تهدیدش میکند و رحیما را برای داشتن حجاب مقصر میداند. با این حال و علی رغم تفاوتهای رحیما و ندیم, اما آنها هنوز فقط یکدیگر را دارند و از جنگی نجات یافتهاند که جهان نیز دیگر آن را فراموش کرده است.
از فیلم در جشنواره شصت و پنجم کن در بخش “نوعی نگاه” تقدیر شد و به عنوان نماینده بوسنی در اسکار سال ۲۰۱۳ شرکت کرد.
نام فیلم: بادهای مخالف / Des vents contraires /2011
کارگردان: جلیل لسپر
بازیگران: بنوا مگیمل, اودری توتو, ایزابل کقه
پل نویسنده موفقی است که یک روز همسرش سارا بعد از یک مشاجره ساده خانه را ترک و دیگر هیچ وقت به آنجاو حتی به بیمارستانی که در آن کار میکرد باز نمیگردد و او به همراه دو کودکش از نبود مادرشان شوکه هستند تنها میمانند. پل بعد از مدتها انتظار تصمیم میگیرد تا از پاریس به شهر دوران کودکیش نقل مکان کند و در خانه پدریش ساکن شود. شهری که برادر بزرگترش هم در آنجاست و به او کمک میکند تا برای گذران زندگیش تعلیم رانندگی بدهد. ارتباط با دیگران باعث میشود که کمکم بتواند تکههای زندگیش را جمع کند و زندگی کردن و نوشتن را از سر گیرد.
فیلم مردمحور است و تمرکز روی زاویهای جدید از یک پدر تنها و مردهایی که شکست خورده اند و در تلاشند که با از دست دادن زنانشان کنار بیایند.
در نگاه اول “بادهای مخالف” یک تراژدی احساسی برگرفته از رمانی نوشته الیویر آدام است. اما گرچه عشق و مصیبت و مواجهه پل به عنوان تک والد با زندگی جدید را روایت میکند اما این حضور دیگران و روابط او با این دیگران در راه جدیدش است که او را دوباره به زندگی باز میگرداند و این در حالیست که یاد همسرش همه جا با اوست و بهترین تعبیر همان است که محسن آزرم نوشته: “حضور از خلال غیاب“.
نام نمایش: پلکان
نویسنده: اکبر رادی
کارگردان: هادی مرزبان
بازیگران: دانیال حکیمی, ایرج راد, امیریل ارجمند, مژگان خالقی, صدرالدین حجازی, پرستو دامغانی و …
نمایش در پنج صحنه و از سال ۱۳۳۳ در پسیخان رشت شروع میشود و در سال ۱۳۵۷ در فرمانیه تهران به پایان میرسد و در این ۲۵ سال زندگی “بلبل” را حکایت میکند که چگونه پنج پله ترقی که روی هریک خون چکیده را بالا میرود. بلبل صحنه اول تمشک فروش دوره گردی است که با دزدیدن گاو آقاگل سرمایه اولیه برای رسیدن به رویایش را فراهم میکند, جگرکی میزند, ازدواجی مصلحتی میکند و دوچرخه سازیش را میگرداند, به ساختمان سازی در گلسار رشت روی میآورد و در میانسالی هنگامی که بسیار پولدار است در خانهای در فرمانیه تهران است.
نمایش از بی عدالتی میگوید, از دزدی و دروغ و بی رحمی مردی که هدف دارد و میخواهد مسیر زندگی بهتری را طی کند. شعار نمیدهد اما یادمان میآورد که چه قدر بلبل همین دور و برمان میشناسیم, که گاهی به تحسین از پشتکارشان میگوییم, گاهی هم از رذالتشان. متن انگار اصلا تاریخ مصرف ندارد.
از دکور و نور و موسیقی و متن قوی که بگذریم, این دانیال حکیمی است که نمایش را یک تنه با اجرای فوق العاده و پر جنب و جوش و با صدای گیرایش دلنشینتر و قابل قبولتر کرده است.
سرآشپز هربار یک نمایش ایرانی تماشا میکند یادش می افتد که چه قدر این نمایشها را دوست دارد. سپاس از هادی مرزبان وفادار به اکبر رادی.
There was a time when men were kind,When their voices were soft
And their words inviting. There was a time when love was blind And the world was a song And the song was exciting. There was a time… Then it all went wrong. I dreamed a dream in time gone by, When hope was high And life worth living. I dreamed that love would never die. I dreamed that God would be forgiving. Then I was young and unafraid And dreams were made and used and wasted. There was no ransom to be paid, No song unsung, no wine untasted. But the tigers come at night With their voices soft as thunder As they tear your hope apart As they turn your dream to shame. He slept a summer by my side, He filled my days with endless wonder.
He took my childhood in his stride But he was gone when autumn came. And still I dream he’ll come to me! That we will live the years together… But there are dreams that cannot be And there are storms we cannot weather… I had a dream my life would be So different from this hell I’m living- So different now from what it seemed! Now… Life has killed the dream I dreamed.
|
زمانی بود که مردان مهربان بودند آن هنگام که صدایشان نرم بود و کلمه هایشان دعوت کننده. زمانی بود که عشق کور بود و دنیا شبیه یک آواز بود آوازی هیجان انگیز زمانی بود که … سپس همه چیز اشتباه شد من رویایی داشتم زمانی, هنگامی که امید در اوج بود و زندگی ارزش زیستن داشت. من خیال می کردم که عشق هرگز نمیمیرد خیال میکردم که پروردگار بخشاینده است. زمانی که جوان بودم و نترس و رویاها به حقیقت پیوستند و از بین رفتند. هیچ جزایی نمیشد داد آوازها خوانده و شرابها مزه شده بود اما ببرها شبها میآیند با صداهای آرامشان چون رعد همانطور که امیدت را ناامید و رویایت را به شرمندگی تبدیل میکنند او تمام تابستان را کنار من خفت, و روزهای مرا با شگفتی بی پایانی پر کرد. کودکیم را با گامهای بلندش پیمود اما هنگام پاییز رفت. و من هنوز خیال میکنم که به سوی من بر میگردد و ما سالها با هم زندگی خواهیم کرد… اما رویاهایی هستند که نمیتوانند بمانند و طوفان هایی هستند که نمی توانیم تحملشان کنیم… من رویایی داشتم که زندگیم میتوانست بسیار متفاوتتر از این جهنمی که در آن زندگی میکنم باشد بسیار متفاوتتر از آنچه به نظر می آید! اکنون … زندگی رویایی که در خیالم داشتم را کشته است…
|
نام فیلم: این والس از آن تو / Take This Waltz /2011
کارگردان: سارا پولی
بازیگران: میشله ویلیامز، ست روگن، لوک کربی
Take This Waltz
آلبر کامو در پاردوکسی ظالمانه, میگوید: “ما همیشه در مورد کسانی که دوست داریم, دوبار خود را میفریبیم، نخست به سود آنها؛ سپس به زیانشان.”
مارگوی بیست و هشت ساله, هر دو دروغ را در ابتدای فیلم به خود میگوید. او که پنج سال از ازدواجش با لو میگذرد, به نظر میرسد که دیگر عشقی به شوهر مهربان خود ندارد و در یک سفر کاری عاشق دانیل که از قضا همسایه آنها هم هست میشود و خودش را متقاعد میکند که دانیل همان کسی است که باید؛ با این حال به همسرش خیانت نمیکند.
“سارا پولی” که ما به عنوان بازیگر سریال “قصه های جزیره” می شناسیمش, در دومین فیلم خود, میخواهد بیان کند که هر چیز نویی بالاخره کهنه میشود, حتی عشق. هرچند فیلمش تجویزی نمیدهد و فقط یک رابطه بلندمدت را کالبدشکافی میکند و قضاوت را با تماشاگر میسپارد و او را وا میدارد که از خودش بپرسد: مارگو با لو خوشبخت تر میشد یا دانیل؟ آیا عشق یک جنون موقت است که پس از رسیدن و ازدواج درمان و تمام میشود؟
نام فیلم از ترانه ای از لئونارد کوهن برداشته شده که در صحنهای از فیلم با پخش این ترانه, بخشی از اتفاقهای فیلم هم نمایش داده میشود.
این ترانه عاشقانه نیست
نام فیلم: عشق / Amour /2012
کارگردان: میشائیل هانکه
بازیگران: ژان لویی ترینتینان, امانوئل ریوا, ایزابل هوپرت
Amour
“ژرژ” و “آن”, زن و شوهری بازنشسته که روزگاری استاد موسیقی بودند, دهه ۸۰ زندگی خود را در آپارتمانی در پاریس میگذرانند. سکتهای باعث میشود سمت راست بدن “آن” فلج شود و همسرش طبق قولی که به او داده مراقبتش را به عهده میگیرد و او را به بیمارستان نمیبرد. زنی که دوستش داشته و دارد, جلوی چشمانش رفته رفته نابود میشود. هانکه نشان میدهد در چنین شرایطی چه قدر وجود حتی نزدیکترین آدمها مثل دخترشان میتواند بی فایده و آزاردهنده باشد.
“عشق” یکی از بهترین فیلمهایی است که مواجهه با سالخوردگی و مرگ را به تصویر میکشد. مواجههای که اگر برای ما آینده دوری باشد, برای پدر و مادرهایمان روزگار نه چندان دوری اتفاق میافتد. “عشق” فیلم سرگرم کنندهای نیست و شاید تماشاگر هیچ وقت نخواهد که دوباره آن را ببیند.
تلخی و اضطراب فیلم دوساعته هانکه, تازه ساعت ها بعد از تماشای آن در روح تماشاگر مینشیند و این پرسش را از خود میپرسد که در این مواجهه چه باید کرد؟ آیا عشق راه نجات خواهد بود؟
هانکه نخل طلای جشنواره کن ۲۰۱۲ را برای این فیلم از آن خود کرد.
نام نمایش: برهان
کارگردان: محمد یعقوبی
بازیگران: آیدا کیخایی, علی سرابی, مهدی پاکدل, بهنوش طباطبایی
نمایش اقتباسی است از نمایشنامهی “برهان” نوشتهی “دیوید اوبورن” نویسنده آمریکایی متولد سال ۱۹۷۰ در شیکاگو. داستان نمایش در حیاط خلوت خانهای در شیکاگو روایت میشود و چهار شخصیت دارد که سه تای آنها ریاضیدان هستند: همایون شایگان (رابرت) و دو دخترش کتایون (کاترین) و هما و دانشجویش هارولد درویشیان. عشق, جنون و نبوغ سه عنصر اصلی این نمایش هستند که یعقوبی به خوبی و با بهره گرفتن از بازی خوب چهار بازیگر نمایش آن را نشان میدهد. نگاه واقع گرایانه او به مسئله بالارفتن سن (رد شدن از ۳۰ سالگی), جنون و اندوه آدمها و پیچیدگیهای ذهنیشان به خوبی تماشاگر را در این نمایش ۱۰۵ دقیقهای البته با ریتمی کمی کند غرق میکند.
مهدی پاکدل و بهنوش طباطبایی بازی نسبتا خوبی دارند. آیدا کیخایی با نوع بازی همیشگیش, اما اصلا تکراری نیست. علی سرابی بازی درخشانی را علی رغم فاصله سنی خودش با نقشی که بازی میکند ایفا میکند و نوع گفتارش در کل نمایش ستودنی است. به گفته کارگردان, تکنیک گفتاری و رفتاری استاد سمندریان برای علی سرابی در نظر گرفته شده, اما کاراکتر ریاضیدان تقلیدی از شخصیت سمندریان نیست. اوج بازی خوب سرابی وقتی است که در سرمای زیر صفر به حیاط خلوت پناه برده و شور و هیجان نوشتن را به تماشاگر القا میکند, تا اینکه کتی نوشتههایش را بلند میخواند.
ایدهی برگهای پاییزی و تاب در یک حیاط خلوت و موسیقی آن هم از نقاط قوت این نمایش است.
توجه: این نوشته بخشی از داستان سریال را توضیح میدهد.
“مردیت” گریز آناتومی همیشه دوست داشتنی و منطقیه.
فصل نهم سریال شروع شده و تماشاگر با دیدن این دو قسمت تازه داره عمق فاجعهای که در پایان فصل هشتم اتفاق افتاده بود رو درک میکنه.
درک, همسر مردیت ازش میخواد که از اون جا برن, کریستینا داره ازونجا فرار می کنه و به مردیت می گه که تو هم برو هرجایی که اینجا نیست تا روح خواهرت رو در هر گوشه کناری نبینی. بهش میگه که مادرت اینجا مرد, به همسرت اینجا شلیک کردن, جورج همینجا مرد و مردیت رو میذاره و میره.
شرایط خوبی نیست, مارک لحظههای آخر رو میگذرونه, لکسی مرده, وضعیت آریزونا خوب نیست, دوستان مردیت هرکدوم تصمیم دارن به یه ایالت دیگه برن و …
آخر قسمت دوم مردیت زنگ میزنه و روی پیغامگیر تلفن کریستینا که دیگه رفته این پیغام رو میذاره:
“حق با تو بود در مورد همهچیز, اینجا جاییه که اتفاقهای دردناکی افتاده, تو حق داشتی که بری, شاید هم تونستی از این فاجعه فرار کنی. اما من اینجا بزرگ شدم و تو درست میگی شاید من هم دیگه نتونم همه این دردها رو پشت سر بگذارم, خاطرات زیادی از اینجا دارم, از کسانی که برای همیشه از دستشون دادم؛ اما من خاطرههای دیگهای هم دارم: اینجا همونجاییه که من عاشق شدم, جاییه که تشکیل خانواده دادم, جایی که یاد گرفتم که دکتر بشم و مسوولیت زندگی یک نفر دیگه رو بپذیرم و اینجا همونجایی که من با تو آشنا شدم. در نتیجه فکر میکنم اینجا بیشتر از اونکه از من چیزی گرفته باشه, به من چیزهای خوب داده. من همون اندازه اینجا زندگی کردم که تونستم زنده بمونم. فقط بستگی به این داره که چطور بهش نگاه کنیم و تصمیم گرفتم که بهش اینطوری نگاه کنم که اینجا زندگی کردم …”
مردیت گریز آناتومی واقعا دوست داشتنیه.